فريم به فريم

مجيد قنبري
MKIAN261@yahoo.com

فريم به فريم


مجيد قنبري

بايد مي رفتم. نمي شد که نروم. براي نرفتن نياز به بهانه اي داشتم، اگرنه براي ديگران دست کم براي خودم و همسرم. اما چيزي براي گفتن نبود. اين بارمستقيما" به جشن دعوت شده بودم.

پدر داماد با دستهاي خود کارت دعوت را به من داده بود، اما چگونه مي توانستم بروم.کارت را باز کردم و خواندم متني شعرگونه و لطيف داشت ولي به نظرم نامها باهم جورنبودند. اما مگرمي شد اين را بهانه کرد ونرفت. براي همه چيز نگران ومضطرب بودم ازلباسي که بايد مي‌پوشيدم گرفته تارفتارم درمقابل مهمانها. آيا بايد ميخنديدم؟ اخم مي‌کردم؟ يا بي تفاوت ميماندم؟ چه چيزآنجا درانتظارم بود؟ لابد سيمين در حالي که دستش را در دست داشتم مرا به داماد معرفي مي کرد و مي گفت : معشوق سابقم مهران. يا مي گفت: دوست صميصمي ام، مهران. نمي دانستم مغزم کار نمي‌کرد وجواب گو نبود. واقعا" براي او که بودم؟ گيريم که هشت سال پيش دختري به يک نفر گفته باشد دوستت دارم يا اينکه به تو محتاجم ونم اشکي در چشمهايش جمع شده باشد. خوب اين دليل برچه ميشود؟ پابند شدن دل بستن؟ اما به کي، صوقي، سيمين يا همسرم؟

پدر صوقي را چند ماه پيش بطور اتفاقي در منزل يکي از دوستان ديدم. شکسته تر شده بود،با پشتي کماني وصورتي چروکيده که تنها دو چشم خشکيده درآ ن قابل تشخيص بود. از دخترش مي گفت و از دفتر شعرش، تنها چيزي که برايش باقي مانده بود. صوقي را سالها قبل شناخته بودم،هنگامي که شاگرد دبيرستاني در رشت بودم. شايد هم درست‌ترباشد که بگويم او را هرگز نشناختم. هرروز در راه مدرسه مي ديدمش، يعني آن قدر مي ايستادم تا او را ببينم. آن وقت او مي‌آمد با روپوش سرمه اي ويقهً سفيد توريش، با دو رشته موي بافته بر روي دو شانهً کوچک و گردش.

صداي شرشر آب مي آمد. همسرم بود که خود را براي جشن عروسي سيمين آماده مي کرد. ومن با خود کلنجار ميرفتم که چرا زندگي نمي بايست فيلم باشد؟ آ ن هم براي ما که بيش از هر کس در زندگي نقش بازي کرده بوديم . در آ ينه به صورت شکسته و خستهً خود نگاه کردم. چند سال بر من گذشته بود، يا چند قرن؟ اين خطوط روي پيشاني يا چروک زير چشمها کي پيدا شدند يا چه وقت عميق شدند؟ نه، نمي توانستم بروم آ ن هم وقتي که دفتر شعر صوقي روي طاقچه بود و آخرين جمله ا ز آخرين بند شعرش در مغزم طنين مي انداخت : "مرا به دريا افکنيد ....." .

پيرمرد مي گفت : آ رزو داشتم عروسش کنم، مي داني که تنها دخترم بود. در مقابل آينه به خودم گفتم : براي دوست داشته شدن چه موجود زشتي هستي. از زماني که با خانواده از رشت به تهران آمديم، ديگر صوقي را نديدم. يکي دو نامه هم برايم فرستاد ولي بعد از آ ن ديگر خبري از او نداشتم.

نفهميدم زنم کي رفت، فقط از سکوت خانه فهميدم که ديگر نيست. نزديک ظهر بود که خبربستري شدن رحمت، صميمي ترين دوستم را در بيمارستاني آوردند. سکته کرده بود. اضطرابم با دلتنگي در آميخت. نشستم و زانوهايم را بغل کردم. آفتاب بازوان طلايي اش را تا ميانه اتاق کشيده بود و روي گلهاي قالي يله شده بود. روز زمستاني خوبي بود و همه چيز براي جشني که برپا ميشد مهيا. همسرم که از آرايشگاه برگشت من هنوزحمام هم نکرده بودم . فريادش بلندشد که : " پس چرا نشستي ، يه کم عجله کن ! ". من هنوز اين پا و آن پا مي کردم. اين جور وقتها بود که مي‌فهميدم خانه ام چقدر کوچک و تنگ است . با برداشتن پنج گام طول پذيرايي و ناهارخوري را طي مي کردم با پنج گام دوباره برميگشتم . از هر طرف به ديواري مي رسيدم. تنها پنجره خانه ، پنجره بزرگ پذيرايي بود که آن هم رو به ديوار زشت آجري و دودزدهً خانه همسايه باز مي شد. ياد پدربزرگ افتادم که چند ماه پيش تر مرده بود، درسنٌ نوددوسالگي. چهره مچاله وپژمرده اش در مقابل ام جان مي گرفت. سعي کردم او را در سنٌ بيست سالگي مجسٌم کنم، بازگشتي به هفتاد سال قبل. به سالهايي که من نبودم. دلم مي خواست بدانم آ ن زمان زندگي چگونه بوده وپدربزرگ جوانم در بيست سالگي چه احساسي داشته؟ چشمهايم را بستم تا بتوانم جواني را دريک قرن پيش در ذهن خود مجسم کنم ولي با اولين کپه خاکي که بر صورت بي رنگ پدربزرگ در ذهنم پاشيده شد، به خود آمدم. همسرم را ديدم که در مقابل آينهً ميزتوالتش با دقت چيزي را در چشم خود فرو مي کرد، يا دهانش را به حالت عجيب و غريب باز و بسته مي کرد وبر لبهايش رنگ مي ماليد.

پيرمرد گفته بود : مدتها از صوقي خبر نداشتم. هر جا مراجعه کردم، بي نتيجه بود. اجازه ملاقات نمي دادند. تا اينکه يک روز خودشان تلفن کردند. نه، نمي توانستم بروم. رفتن قبول تمام شدن بود ومن نمي خواستم تمام شوم. اين بيشتر به خاطر ا و بود که به زودي زندگي جديدش را آغاز مي‌کرد. خبر ازدواج را براي اولين بار از خودش شنيدم. خوشحا ل شدم. حس کردم سبک مي شوم، انگار باري از دوشهاي خسته ام برداشته مي شد. گوشي تلفن در دستم بود که گفت : مهران، همه چيزتمام شد. پرسيده بودم: ولي چرا با اين عجله؟ جواب داد: خيال خيلي ها را بايد راحت مي‌کردم. باز هم تحقيرم مي کرد. من صدايم لرزيده بود: سيمين ... سعي کن حداقل تو... خوشبخت باشي. گوشي تلفن را گذاشته بودم و با خود گفته بودم: "مرا به دريا افکنيد..." .

باز هم پدربزرگ را به ياد آوردم، با عمر طولاني اش وکارهاي بي شماري که بي شک انجام داده بود. ولي ما هيج نمي دانستيم. هيچکس نمي دانست براو چه گذشته، چه احساسهايي را تجربه کرده، چه شبهايي را به صبح رسانده يا چند بار از ته دل گريه کرده؟ او تمام شد بي آنکه براي ما گوشه اي از زندگي دروني خود را باقي گذارد وحالا من مي بايست بروم. رحمت سالها پيش به من گفت: تو فرق فيلم وزندگي را نمي فهمي. تنها اشکال تو همين است. ولي من هنوز از خودم مي‌پرسم چرا زندگي فيلم نيست؟ يک نفر بايد باشد که از زندگي ما صحنه به صحنه فيلم بردارد. گيرم با دوربيني متفاوت که نه به وقايع بلکه به ثبت حالات واحساسها به پردازد. حداقل يک نفر بايد باشد که هميشه وهمه جا ما را ببيند وبفهمد درآن لحظه چه غوغايي درون مان برپاست، مثل لحظه اي که يک نفر ميرود و ديگري تمام شده برجاي مي ماند. مثل دوستم رحمت که روي تخت بيمارستان خوابيده بود ومرگ را انتظار مي کشيد وزندگي اش مانند شير آبي که ناگهان با چرخش دستي بسته شود وسپس تا مدتها تک قطره هايي درون حوضچه، چکه چکه فرو افتد واز آن چيني محو بر سطح آب نشيند، اندک اندک محو مي شد. چرا يک نفر نبايد صوقي را ديده باشد، روز آخر که صبح زود بيدار کرده بودند، همان وقت که با چشم هاي سرخ وپف کرده پا به حياط گذاشته بود ولرزيده بود. حتما" در آن تاريک روشناي سحر صداي دريا و امواجش را هم شنيده بود و شايد هنگامي که چشم بند تيره اش را مي بستند، زير لب نا ليده بود: "مرا به دريا افکنيد... " .

پيرمرد مي گفت: با عموي صوقي با هم رفتيم. دل اينکه تنها بروم، نداشتم. همين که وارد ساختمان شديم دو نفر به سمت ماآمدند. درشت هيکل بودند و ريش توپي پري داشتند. منتظرمان بودند. يک جعبه شيريني با چند متر پارچه چلوار سفيد که به دقت تا خورده بود به من دادند. آن که مسن‌تر بود و صورت گوشتالويي داشت با من دست داد. لبخند زد و گفت: پدر جان تبريک ميگويم. ما ديشب دامادتان بوديم. و بعد تکه مقواي کوچکي را که روي آن شماره‌اي نوشته بود به طرفم دراز کرد. دوربين تصوير بسته ونزديکي چهره پيرمرد که در مرز خنده وگريه مانده است، مي گيرد. دوربين به آرامي مي چرخد ودر ذهنم مهمانها را مي بينم که کف مي زنند. سيمين ميخندد و پيرمرد با جعبه اي شيريني در دست، در مرز خنده و گريه مانده است.

پيرمرد خونسرد بود، مثل اينکه با خودش حرف مي زد.سالها از آن روز گذشته بود ولي اين ها مي بايست جايي ثبت ميشد تا ديگران بدانند برپيرمرد چه رفته است. يک نفر بايد پيرمرد شيريني بدست را فرداي عروس شدن تنها دخترش ديده باشد، هنگامي که به انگشتهاي زمخت پرمو و انگشتر عقيق مرد ريشو خيره بوده است. زنم با اخم نگاهم مي کرد. سَردعوا داشت. امّا بهانه فراهم شده بود. بايد به بيمارستان مي رفتم. به همسرم قول دادم که تا چند ساعت ديگر به او ملحق شوم ولي او نمي دانست که من نمي توانم بروم، چون هميشه خود را در مقابل دوربين حس کرده ام. اصلا" چرا زندگي نبايد فيلم باشد تا پدربزرگ آنقدر غريب نميرد؟ يک نفر بايد باشد تا بفهمد يا بداند چرا من به اين جشن نمي‌روم، تا آخرين قطره هاي زندگي رحمت را ببيند يا صوقي را در آن صبح سرد، وقتي که نسيم دريا موهاي طلايي اش را مي آشفت، ديده باشد. اگر هشت سال پيش کسي به من گفته دوستت دارم، يا گفته به تو محتاجم ومن دستهايش را نه در خيا ل خود که در واقعّيت فشرده ام، يک نفر بايد اين همه را شنيده باشد يا اشکهايش را ديده باشد وگرنه حتي من که به چشم ديده ام وبا دو گوش خود شنيده ام نيز به همه چيز شک خواهم کرد.

...کات.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30084< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي